پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

غذا خوردن یدونه مامان

الان دو هفته کامله که غذا خوردن رو شروع کردی پسر جونم  عاشق غذا خوردنی و حسابی بدون غر و چیزی غذا میخوری  یه قاشق که میزاریم دهنت منتظر قاشق بعدی هستی و اگه یه ذره دیر کنیم غر غرای پسر طلام شروع میشه صبحا پسرم که از خواب پا میشه حریره بادام میخوره اونم با چه ملچ و مولوچی که ادم خودش هوس میکنه  شب پنجشنبه بابا امیر سوپرایزم کرد و به عنوان اینکه مهمونی دوستشه منو راهی رستوران کرد اونم چی ؟ میگفت بدون ایلیا بریم که بتونیم اونجا بشینیم مگه من میتونستم از من انکار که میگفتم بدون ایلیا نمیتونم جایی برم و از بابایی اصرار که نه ایلیا رو بزاریم پیش مامان فهیمه و خودمون بریم ... تند و تند آماده شدیم و ایلیا رو گذ...
20 آذر 1395

شش ماهگی پسملی و واکسن

پنجشنبه صبح زود با بابایی رفتیم بهداشت که پسرم واکسن بزنه اخه روز دهم تعطیل بود و مامجبور شدیم یازدهم واکسن نفسی رو بزنیم توی بهداشت خانمه گفت وزنش خیلی کمه و باید بیشتر از اینها وزن اضافه میکرده کلی غصه خوردم اخه مامان چون تو که خوب شیر میخوری  چرا اخه وزنت باید کم باشه ؟ دست خودم نبود ولی واقعا برام شنیدن این حرف سخت بود که وزنت کم بود همش میگفت حداقل باید  7 کیلو شده باشی ولی به 7 هم نرسیده بودی اون روز و روز بعدش چی بهم گذشت که فقط خدا میدونه ... این یکی واکسن انگاری اصلا پسریم رو اذیت نکرد ... اخه وقتی برگشتیم خونه ایلیا طلا کلی میخندید و باهامون حرف میزد  مثل اون واکسن های قبل روز اول کیسه یخ و...
20 آذر 1395

مراحل نشستن ایلیا ناناز مامان

از روز جمعه پنجم آذر ایلیای مامانی نشستن رو شروع کرد یعنی  به کمک ما میشینه و میتونه خودش رو نگه داره و توی پنج دقیقه که حواسش پرت وسیله ای میشه  سریع میوفتاد دوباره ...  و از همون روز هم درست کردن لعاب برنج رو شروع کردیم و پسری یه چیز جدید برای خوردن پیدا کرد لاب برنج رو راحت میخوردی  مامانی برای اینکه اون هفته پیش پسریش باشه مرخصی گرفت و دلم میخواست موقعی که غذا شروع میکنی خودم پیشت باشم عزیزدلم پسری تا وقتی من پیشش خوابم راحت میخوابه حالا حتی تا 11 ظهر باشه ولی تا اینکه من میشینم رو تخت عزیزدلم هم چشماش رو باز میکنه و میخواد که بلندش کنم و با سلام و صبح بخیر مامانی حسابی لبخند شیرینی رو میزنه  ...
10 آذر 1395
1